تاريخ : سه شنبهبرچسب:, | 12:51 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

 

 

 

 

اولین داستان

 

 

 

 

باسلام.من شاهین 18 سال دارم میخوام واقعیت تلخ شکست عشقیمو براتون بگم.

 

امیدوارم بخونین و جلب توجه شما عزیزان شه نظر هم بدین ممنون میشم دوست دارم نظرتونو بدونم.

 

من قبل اون حادثه که میخوام بگم شرایط واسه دوست شدن و اینجور چیزا زیاد پیش اومده

 

بود اما من خوشم نمیومد و بر عکس دوستام اهمیت نمیدادم و بیشتر یا تو اینترنت بودم یا با رفقا حال میکردیم.

 

ماجرا از اون جایی شروع میشه که 2سال قبل تابستان 21مرداد ماه90 زلزله شدیدی اومد(6.2

ریشتر)

جمعیت ریخته بودن کوچه خیابون و بیشتر تو محله یا فصای سبز و پارک چادر زدن ما هم تو

 

فضای سبز که وسط خیابون نزدیک خونمون بود چادر زذیم جمعیت غوغا میکرد درسته مصیبت کشیدم و

 

با سردی هوای و نزدیک شدن به پاییز و ضرر مالی خوردن ولی با این حال با رفیقامون از صبح تا شب

 

میگفتیم دور هم میخندیدیم یه روزی وقتی با دوستام قدم میزدیم دختری چشامو بدجوری گرفت خیلی

 

خوشگل بود من اون روز بعد فرداش همش نگاش میکرذمو اونم بهم نگاه میکرد تصمیم گرفتم بهش

 

شماره بدم پس دنبال یه شرایط گشتم تا جور شد سریع رفتم بهش دادم اونم با لبخند گرفت بعد

 

آشنای و چنتا سوال که تا به حال با چن نفر بودی که هردومون بار اولمون بود چاذرشون نزدیک چادر ما

 

بود و همه روز میدیدمش بعد یه ماه دوستی دیگه چادرا رو بستیم اومدیم همگی خونه دوستی ما

 

ادامه داشت خیلی بهم وایسته شده بودیم دوسش داشتم و عاشقش بودم حتی پیشنهاد ازدواجم

 

دادم وقرار شد بعد3سال که20 سالم میشد با خانوادم صحبت کنم بریم خواستگاریش اونم قبول کرد

 

نزذیک2سال گدشت هر روز ی عالمه واسه اون و واسه خودم شارژ میخریدم و حرف میزدیم واسه روز

 

ازدواج لحظه شماری میکردیم هر روز 6تومن راحت شارژ مصرف میکردم با اینکه تموم شارژاشو من

 

میخریدم اما اوت فقط تک میزد من زنگ جذابیت موضوع از اینجاس اوایل مهر92 بود که مدرسه ما

 

همیشه شیفتش صبح بود اما مال اون هر 2هفته عوض میشد خونشون نزدیکای خونه ما بود اکثرا موقع

 

رفتن به مدرسه میدیدمش که منتظر سرویس ایستاده خلاصه اخرین پنجشنبه ای بود که قرار بود از

 

شنبه شیفت صبح شه منم بی قرارش بودم که عصر بیاد البته رابطه من با اون خیلی تو روحیم تاثیر

 

گذاشته بود پر انرژی بودمو بخصوص تو درسام جلو میزدم خلاصه دوستان اومد و اس داد:سلام عشقم

 

خوبی؟دلم برات تنگ شده بود..منم بی صبرانه نوشتم:سلام عشقم خسته نباشی میتونی بحرفی؟

 

گفت:نه خواهر بزرگم پیشمه..چنتا اس دادیم بعد تک زد زنگ زدم بعد30دقیقه حرف زدن و میمیرم براتو

 

ایجور حرفا گفت:میشه چیزی بگم؟گفتم:اره عشقم بگو.گفت:میخوام فردا بغلت کنم و از نزدیک ببینمت

 

من کلا مطمعن شدم میمیره واسم گفتم چرا که نه.شنبه قرار گذاشتیم صبح قبل مدرسه هم دیگه

 

ببینیم قرارمون یه ساختمون نیمه کاره بود که امکان نداشت کسی ببینه امن بود ما دوتامون پنجشنبه و

 

جمعه بزور گذروندیم از شدت هیجان ملاقات حتی شبا از شدت هیجان نمیتونستیم بخواییم خلاصه

 

دوستان شنبه صبح ساعت 5:30 بیدار شدم کلی به خودم رسیدم ساعت6اس زدم:عشقم خواب

 

نمونی ها..دیر میشه بیا خوابی:اس داد:نه مگه میشه خواب باشم عشقم باشه بیا بای..با خوشحالی

 

یه مشت زدم دیوار اتاقم کیفمو برداشتم پریدم بیرون رفتم 1 دقیقه دیگه رسیدم اونجا 1دقیقه منتظر

 

موندم که یه دفعه.....ادامه دارد..نظر یادتون نره هدف از نوشتن اینکه اخر عاشقی هم باشه باز نمیشه

 

چون دنیا پر ادماها با ظاهر گرگنما هست بقیشم میزارم براتون امیداوارم مدیر سایت قبول کنه..

 

 

بقیه داستان ارسال خواهد شد

 

 

ادامه:که یه دفعه کسی با دستاش از پشت چشمامو بست فهمیدم زهراس گفت: عشقم داشتم واست میمردم ..نشستیمو  2 دقیقه ای بهم خیره شده بود و داشت نگام میکرد تو چشام خیره شد و گفت مهران عشقم خیلی دوس داشتم حرفم برنیم دستاشو گرفتم گفت:مهران تو چشمام نگا کن و قول بده هرگز تنهام نمیزاری و تا ابد باهام میمونی اگه . . . .

 

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .

 
خدایی نکرده بری من میمیرم بخدا..دستاشو فشردمو تو چشاش خیره شدم گفتم:ببین زهرا من
 
همیشه باهات میمونم تو هیچ شرایطی تنهات نمیزارم قول میدم همه چیز منی...دستاشو گرفتم باز
 
گفتم:تو هم بهم قول بده قول بده همیشه باهام میمونی خدایی نکرده تا 1سال ونیمی که قراره بیام
 
خواستگاریت قبل من اگه یکی بیاد خواستگاریت اون وقت تو.......تا اینو شنید گفت:هرگز چنین چیزی
 
نمیشه این حرفو دیگه نگو ناراحت میشم شاهین دوست دارم خیلی منم به خودم میگفتم:خدایا شکرت
 
خیلی ممنونم....میگفتن عاشقا بهم نمیرسن اما تو رسوندی....اشک تو چشام جمع شده بود خیلی
 
دوسش داشتم و خیلی خوشحال بودم کسی که میمیرم براش دوسم داره ............ واقعا احساس
 
کردم تو بهشتم هیچی از خدا نمیخواستم جز عشقمو نمیتونین تصور کنین .....و مطمعن باشین بهم
 
میرسین اون وقت چه حسی به ادم دست میده .هردومون خوشحال بودیمو امکان نداشت این روزو
 
فراموش کنیم ساعت6:35 شد زهرا گفت:عشقم دیره دیگه بریم گفتم:باشه عشقم زهرا رو با یه
 
حرکت انداختم کمرمو زیر گوشم میگفت:دوست دارم...عاشقتم..نفسمی....به محله که رسیدیم
 
گذاشتم زمین دستاشو گرفتم گفتم:زهرام هرگز خاطراتمونو فراموش نکن بخصوص این
 
روزو..گفت:مهران چرت نگو مگه میشه اخه عشقم خب دیگه میرم بای زهرا تا رفت سرویسم به موقع
 
اومد سوار شد از پنجره بای بای کرد بهم و رفت..منم راهی مدرسه شدم تو راه داشتم بال درمیوردم
 
خیلی احساس خوبی داشتم تو دلم میگفتم:خدایا..مرسی اخر خودت جواب خوبی و اون همه نمار روزه
 
هامو ایجور چیزا رو دادی...قول میدم خوشبختش کنم..تو مدرسه همش فکرم این بود که چی میشد
 
زمان به عقب برگرده باز پیشش باشم و اون حرفا رو بهم بزنه. (ما هر روز ساعت 2 از مدرسه میومدیم و
 
پنجشنبه ها هم تعطیلیم اما زهرا ساعت 1 میاد پنجشنبه ها هم مدرسه داره)مدرسه رو بزور تحمل
 
کردم وقتی رسیدم خونه پریدم رو گوشی و7تا پیام دیدم 6 تاش عاشقتم و میمرم برات بود و ایجور حرفا
 
اما 7تومی نوشته بود:تو مدرسه همش بهت و حرفات فکر میکردم  عشقم خدا مدرسه رو ویرون کنه بیاا
 
دیگه..............سریع اس دادم اومدم عشقم واااای خیلی روز خوبیه زهرا دفعه اخری نبود که قرار
 
گذاشتیم مگه نه؟زهرا 5 دقیقه دیگه اس داد:نه عشقم معلومه که....30 دقیقه بعد تک زنگ زد زنگ
 
زدم  کلی حرف زدیم هر روز راحت علاوه بر اون همه اس 2ساعتم هر روز تلفنی حرف میزدیم دلیل اینم
 
که اکثرا میتونست حرف بزنه اینکه خونشون2طبقه بود و با خواهر بزرگش تو طبقه بالا میموندن
 
خواهرشم اکثرا دانشگاه بود.خلاصه دوستان تو2هفته که زهرا شیفت صبح بود 3 بار علاوه بر اون قرار
 
گذاشته بودیم.خونشونم خیلی به ما نزدیک بود و تقریبا همیشه وقتی منتظر سرویس بود میدیدمش
 
دلم اروم میگرفت که همیشه جلو چشمه نهایت خوشبختی رو احساس میکردم بهش اعتماد داشتم
 
اونم همینطور.زهرا شیفتش عوض شد ظهر شد خیلی دلمون میخواست شیفت عوض شه باز هم دیگه
 
رو ببینیم بی قرار بودیم چن روز با خوشی سپری کردیمو روز سه شنبه که قرار بود (شنبه )شیفتش
 
صبح شه رسید من بعضی موقع ها اما کم عصر میرفتم از دور مواظبش بودم تا یه وقت اتفاقی واسه
 
زهرا پیش نیاد دلیل اینکه کم میرفتم چون اونجا محله بود ممکن بود کسی هر لحظه ببینه شک
 
کنه..خلاصه زهرا سه شنبه عصر از مدرسه اومد اس داد:سلام عشقم دلم تنگ شده بود.جواب
 
دادم:سلام عشقم منم دلم بدجوری واست پر میکشید زهرا اس داد:یه چیزی بگم؟اس دادم:اره عشقم
 
بگو چراکه نه!اس داد:نه ولش هیچی نمیخوام تو دردسر بیوفتی..اس دادم: نه بگو چیشده نگرانم..!اس
 
داد:امروز یه اشغال تو کوچه بهم گیر میداد دنبالم افتاده بود و میخواست شماره بده..تا اینو دیدم زنگ
 
زدم..رد کرد اس داد:صبر کن.15 دقیقه بعد زنگ زدم برداشت حرف زدیم گفت:تورو خدا دعوا نکنی ها
 
...گفتم:خب عشقم شاید پسره مریضه باید ببینم فردا کیه اون تو نگران نباش عشقت نمیزاره اتفاقی
 
واست ییفته باشه؟گفت:باشه فدات.....اون روز فکرمو پسره مشغول کرده بود فردا عصر ساعت5:30اینا
 
رفتم از دور تحت نظر داشتم 4دقیقه گذشت دیدم یه پسر با شلوار 6جیب و قیافه غلط انداز و تو
 
دهنشم سیگار اومد درست وسط محله کنار جوی نشست اون پسرو می شناختم خونش4محله اینای
 
ازمون بالابودچون درس نمیخوند خدمت سربازی میرفت الانم مرخصی انگار گرفته اومده بخاطره نزدیکی
 
به هـــیت و دسته ماه محرم خیلی بیشعور بود و عوضی همه میشناختنش و پدرشم مرده بود 2 سالم
 
ازم بزرگ بود.تو دلم گفتم:اخه ..توی لات بیشعور کجا عشق من کجا حالتو میگیرم..اون منو نمیدید
 
البته.1 دقیقه بعد سرویس اومد پسره تا فهمید سیگارو انداخت جو تا زهرا نبینه زهرا پیاده شد و اومد از
 
سر بدشانسی هم محله کسی نبود پسره افتاد دنبال زهرا منم از پشتشون میومدم دیدم پسره
 
شماره از جیبش دراورد دراز کرد جلو زهرا رفتم دستشو گرفتم هل دادم چسبید دیوار یقشو گرفتم
 
گفتم:ببین عزیز برام مهم نیس کی هستی اما دور اونو خط نکشی با من طرفی پسره گفت:ببین من
 
نمیدونستم باهاش رابطه داری اینم بگم تو عددی نیستی واسم!دیدم زهرا داره با چشمای نگرونش
 
بهم نگا میکنه چن متر اونور تر بهش گفتم:برو طوری نمیشه..برگشتم به پسره گفتم:حالا که
 
نمیدونستی پس الان میدونی بار دوم بد میبینی حالا برو پسره دستامو زد کنار رفت..اما برگشت
 
گفت:پشیمون میشی..رفت..اون حرف بدجوری بهم خورده بود اما اون روز گذشت اما پنجشنبه عصر بازم
 
رفتم مواظب عشقم باشم که دیدم باز اونجاس دستمو فشردم رفتم نزدیکش که....ادامه دارد دوستان
 
امیدوارم تا اینجاش خوشتون اومده باشه لطفا نظر بدین من دوست دارم نظر بدین و قشنگ بگین مثلا
 
کجاش کمو کسری داره تا اصلاح کنم منتظر ادامه داستان باشیم از همه متشکرم بخصوص مدیر که
 
اجازه میدن سرنوشتمو بنویسمو بزارم سایت تا استفاده کنین ....

 

سلام از نظرات دفعه قبل ممنونم.عید مبارک.

 

ادامه:زهرا خوبی؟چرا اینجوری حرف میزنی حالت خوبه؟موضوع چیه؟-زهرا:ببین مهران خواهرم وقتی

مدرسه بودم برداشته گوشیمو اسهاتم دیده رفته به مامانم گفته مامانمم الان گوشیمو میخواد بگیره

ببین میرم گوشیو میدم بهش نگران نباش هرجور شده هر چندگاهی بهت زنگ و اس میزنم خیلی

دوست دارم..گفتم:نه زهرا زود بگیری یه کاری کن دارم میمیرم من که..زهرا گفت:اصلا اس و زنگ نزن تا

<span lang="FA" style="font-size:1


نظرات شما عزیزان:

مژگان
ساعت15:10---19 فروردين 1393
خیلی داستان قشنگیه تو رو خدا ادامشم بزار من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اخه خودم دیشب عشقم رفت بهم بای داد

مژگان
ساعت15:10---19 فروردين 1393
خیلی داستان قشنگیه تو رو خدا ادامشم بزار من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اخه خودم دیشب عشقم رفت بهم بای داد

گلی
ساعت0:28---1 فروردين 1393
داش من تو کف این داشتانه موندم آآآآآآآآ



راستی سال نو مبارک...سال خوبی داشته باشی
پاسخ:مر30


باران
ساعت11:53---28 اسفند 1392
سلام جالب بود.من تا حالا شکستی رو تجربه نکردم...منتظر بقیه داستانم

راستی خیلی فکر کردم یادم نیومد

و اینکه با اجازه لینکت کردم سال نو پیشاپیش مبارک
پاسخ:مر30 سال نو مبارک


zahra
ساعت15:30---27 اسفند 1392
ممنون که ب وبم سر زدی داداش ! موفق باشی !
پاسخ:مر30 بازم اومدین


zahra
ساعت22:23---25 اسفند 1392

پاسخ:واه که چقد مظلومی تو


گلی
ساعت16:29---25 اسفند 1392
سلام داستان جالبی بود ولی ایکاش کامل بود! منتظر ادامه اش هم هستم
پاسخ:منتظر بمون منم منتظرم آقا شاهین بفرسته


شیدا
ساعت14:22---25 اسفند 1392
خیلی دوست داشتم میتونستم کمکتون کنم.ولی راستش من اصلا عشقی نداشتم که بخوام ازش شکست بخورم
پاسخ:خب ایشلله همیشه اینطوری باشه مر30


مانا
ساعت13:40---25 اسفند 1392
عشق اون عشق نبود حوس بود

داداش الان کارم زیاده نزدیکه عید حتما میفرستم



مانا از شیراز
پاسخ:مر30 هر وقت وقت کردی بفرست مگه عشق امروزی حرفش چیه همینه


محسن
ساعت13:35---25 اسفند 1392
سلام من هنو فکره شکسته خودمم باورم نمیشه یا نمیشد به خاطره اون به این روز بیوفتم حتما میفرستم عکسشم میفرستم بزاریا نامردی و در حقم تموم کرد
پاسخ:باشه رو چشمام گفتم که هر جور شما بگین منتشر میشه


باران
ساعت13:33---25 اسفند 1392
داداش حتما میفرستم اگه کم باشه عیبی نداره؟ 3 یا 4 صفحه ای میشه
پاسخ:واه یه صفحه هم عیبی نداره مر30 بفرست


مائده
ساعت13:32---25 اسفند 1392
باید فکر کنم ولی درک کن داداش سخته میدونی باید چی بکشم اسم اون کثافتو بنویسم
پاسخ:آره میدونم سخته اگه تو نستی بفرست . مر30 مر30


دانیال
ساعت13:30---25 اسفند 1392
قبلا تو دفتر خاطراتم نوشتم

میفرستم حتما عضو میشم
پاسخ:مر30 داداش مر30000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000


زهرا
ساعت13:28---25 اسفند 1392
فکر خوبیه فقط سانسورش نکنیا شاید عکس هم بزارم
پاسخ:باشه رو چشمااام مر30 مر30


نسترن
ساعت13:25---25 اسفند 1392
حتما داستانه شکستمو میفرستم الان تو وورد مینویسم بعد عضو میشم میفرستم از نوشتن اسم خودم و اون هم حراسی نیست

من نسترن بچه تهرانم

فقط داستانم زیاده طول میکشه
پاسخ:باشه فقط بفرست مهم اینه بفرستی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: