تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 1:26 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

 

کلاغ..........پر

گنجشک ...........پر

پرستو ......................پر

مینــــــــــا ................پر!؟

لبخند میزنم و به خودم میگم:دختر باید یاد بگیریــــ

بعضی ادمهـــــــــا.....پر!

یاد و خاطره هاشون هم ..................پر.

دچار تناقض شده ام

مرگ حق استـــــــــــــــــــ

حق گرفتنی است؟......!

خودکشی گناهــــ است

........


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 1:21 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

 

 

                                                                                                                    شکستم وقتی دی دم منیـ ماسی--ده  ی ملای شهرمان

رو تن دخترکی نقش بسته که روسری اش را باد برده

و امشب صیغه ی م حرمیت ش را با مرگ م ی خوانند!

شکستم وقتی دیدم ادم وحشیانه لب هایــــ حوا را به نیش میکشد

و از ترس اینکه مبادا خدای حریص م ببیند و هوســ کند و وسوســــه

شود و دزدانه بازی کنند.

میشکنم وقتی میبینم کودکی با دستـ--های پاکـ---ش چیزی ناشناخته را انگولک میکند

توبه کن دنیای فاحشه ام!!

قبل از انــــــک ه

این سیــــــــــب..متعفن

گلــــــو گیرت شود!!

سوالنوشت:یهنی تا حالا نشده خدا به فرشته هاش تجاوز کنه؟/؟

یعنی حسشه/وت نداره؟

اگه نداره پس چجوری منو ابستن درد کرد؟

نقطهـ

 سرخطـ..

 


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 23:8 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

اَوَلــْیـלּ بـآر نـیسـتْ کـِـﮧ گـِـریــِـْﮧ مـےْ کـُــنـَمـ . .؛

 

اَمــّا اَوَلـیـלּ بآرےْ اَسـتْ . . .

 

کـِـﮧ گـِریــِـﮧ آرامــَمـ نـِمـےْ کـُنــَد ...
1


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 23:6 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

خــدايا ؟

 

کــمــي بــيـا جــلــوتــــر . .

 

مــي خــواهـــمـــ در گوشــت چــيــزي بــگــويم . . . !

 

ايـن يـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

 

مــن بــي او دوامــ نــمي آورمــ . 

......


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 23:5 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

دلتـــ♥ تَنگـــ ♥ یكـــ نَفر ♥ كه باشَد ،

 

 تَمام تَـلاشَت را هَم كُـنے تا خوش بگذرد ،

 

 وَ لَحظه اے فراموشَش كُـنے ، فایده اے نَدارَد .

 

 ✓ تُو ، دلتـــ♥ تَنگـــ است

 

 دلتـــ♥ بَراے هَماטּ ♥ یكـــ نَفر ♥ تَنگـــ است

 

 تا نَیایَد ...

 

 تا نَباشَد ...

 

 هیچ چیز دُرُست نمے شَوَد ✓

 

به من قــول بده
 
در تمـامــی سال هایی که باقی مانده
 
تا ابــــد!!
 
مـواظــب خودت باشــی...
 
شــاید ...
 
دیگــر نباشم که یادآوریت کنم...


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 23:3 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

این روزها...


تلخم!


تلخ...


تلخ می نویسم...


تلخ فکر می کنم...


این روزها...


دست برداشته ام از توجه بی وقفه به حضور آدم ها...!


پرهیز می کنم از ثبت وجودهایی که ماندگاری ندارند!


این روزها...


تلخ تر از همیشه...


از همه ی آدم ها بریده ام


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبهبرچسب:, | 15:40 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه
در کودکی در کدام بازی ، راهت ندادند… که امروز ،
اینقدر دیوانه وار ،…. تشنه ی “بازی کردن ” با آدم هایی؟؟؟!

برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبهبرچسب:, | 1:36 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه
عـــشـــــق مثل نــمـــاز میمونه...!

♥ وقتی نــیــــت کردی دیگه نباید اطرافت رو نگاه کنی ... !

برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبهبرچسب:, | 1:4 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبهبرچسب:, | 1:2 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبهبرچسب:, | 1:1 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبهبرچسب:, | 1:0 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 23:3 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 23:2 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 23:55 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:57 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

 

داد بـــزن مــرا !!!

مـهـم نـیـسـت بــه چـه نـامـی ...

فـقـط مـیـم مـالـکـیـت را آخـرش بـگـذار ...

مـیـخـواهـم بـاور کـنـم ...

مـال تـــღـو هـسـتـم

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:55 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:55 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:42 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

 

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی:
“زهر مار!”
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود!
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است!
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام!
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی!
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:38 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه
فکـــــر تنـــــ ـــــم را ;
از ذهنـــــت بیـــ ــرون کـــــن ...!
تنهـــــا لحظــــــ ـــه ای !!!
حالـــــادوبــ ـــاره بگـــــو ...
بـــ ـــاز هــــــــم دوستــــــ♥ــــم داری ؟؟؟؟؟؟؟

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:34 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:31 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به

کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه
انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...

مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد

به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...

*´`*•.¸*¸.• سلامتی همه ی مــــــــــردای پاک `*•.¸*¸.•¨`*


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبهبرچسب:, | 22:19 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبهبرچسب:, | 2:0 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

 

گاهی وقتا به سرم میزنه این کارو باخودم بکنم ولی میبینم هیچکس ارش این کارمنو نداره که به خاطرش

این کارو بکنم و زندگیمو تباه کنم....


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبهبرچسب:, | 3:0 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

 

مادرداخلاتاقشدوبرایپدرسریتکاندادوبعدروبهمنکردوگفت

(همایونپیغامدادهکهمیخوادبیادخواستگاریت)مادراینراگفتوزدزیرخنده*

ابتدافکرکردمدارداینحرفرامیزندتابهخواستگار

جدیدمکهبچهییکیازپولدارهابودجوابمثبتبدهماماوقتیدیدمشوخینمیکند

یادحرفهمیشگیخودشافتادمکهمیگفتآنقدرخواستگارهایخوبتروردکنتااخرسر

همینهمایونبچهیباغبانخونهمونبیادخواستگاریت.

بههمینخاطرخندیدموگفتم(انگارحقباشمابودمادر....

ظاهرااینقدر

 

 


برچسب‌ها: ادامه مطلب
تاريخ : برچسب:, | 21:59 | نويسنده :

قیمت طلا......مادرداخل اتاق شدوبرای پدر سری تکان دادوبعد روبه من کردو گفت(همایون پیغام داده که میخوادبیاد خواستگاریت)مادراین را گفت وزد زیر خنده*ابتدا فکر کردم دارد این حرف رامیزند تابه خواستگار جدیدم که بچه ی یکی از پولدارها بود جواب مثبت بدهم اما وقتی دیدم شوخی نمیکند یادحرف همیشگی خودش افتادم که میگفت آنقدر خواستگارهای خوبت رو رد کن تااخرسر همین همایون بچه ی باغبان خونه مون بیاد خواستگاریت.به همین خاطر خندیدمو گفتم(انگار حق باشما بودمادر....ظاهرا اینقدر بدبخت شدم که پسر اقا فتاح میخواد باهام عروسی کنه!)مادر طبق معمول داشت میگفت(تقصیر خودته که خاستگارهای خوبت رو رد میکنی....)که ناگهان پدر همانطور که سرش توی کتاب ناسخ التواریخ بود گفت(تو لیاقت نداری جوانی مثل همایون شوهرت شه...به درد تو همین بچه سوسولهایی میخورن که با دارایی باباشون آقایی میکنن).من ومادر هردو خنده مان راتمام کردیم.بااین تفاوت که من به احترام حرف پدر که استاد دانشگاه بود سکوت کردم اما مادر طبق معمول مشغول مناظره همراه پدر شد(پس چی!بده که میخوام دخترم رو به یک نفر که هم شان خودمونه بدم؟.....)پدر گفت(بد نیست اما به شرطی که داماد آینده ات خودش جوهر داشته باشه نه اینکه با سروت باباش آقایی کنه وبهش احترام بزارن......اعتبار یعنی همان چیزی که همایون توی محل وبین همسایه ها داره*حالیت شد خانم؟)این ها رو پدر گفت ومادرحرف همیشگی خودش روزد(آخه من چطوری توی مردم سر بلند کنم وبگم دختر دکتر احمدی شده زن پسر باغبان خونه شون؟)پدر یک مرتبه عصبانی شدوگفت(همانطوری که سی سال قبل شدی زن بلیط پاره کنه شرکت واحد*اما اون جوان چون غیرت داشت امروز شده دکتر احمدی!)مادر که هیچ وقت دوست نداشت پدر گذشته را یادآور شود به حالت قهر به طرف استخر خانه راه افتادودر حالی که بغض کرده بود گفت(دختر عزیز کرده ام رو بدم به یک پسر باغبان؟؟)مادر این راگفت واز اتاق بیرون رفت.پدر مرا کنار خودش نشاند وگفت(ژاله جان به حرفهای صدمن یک غاز مادرت توجه نکن.....به خداهیچ کدام از این بچه پولدارهایی که پاشنه ی خونه رو برداشتن وهمه شون هم چشمشون دنبال زرق وبرق زندگی ماست ناخن چیده ی همایون نمیشن....من ازآغاز بچگی بالای سر این پسربودم....همایون پس فردا یک وکیل زبردست میشه از همه مهم تر اینکه پسر باشعور واصیلیه ومن مطمعنم ترو خوشبخت میکنه.....پس چرا حالا که عاشق تو شده داری لگد به بخت خودت میزنی؟چند ثانیه مکث کردمو گفتم(آخه چطوری بگم پدر؟!من دلم میخوادشوهرم امروزی باشه...بامد روز پیش بره...لباسهاش امروزی باشه و.....این همایون بااینکه خوش قیافست اما با مد روز غریبست.....)پدرم سری تکان دادوگفت(افسوس که زرگر نیستی تاقیمت این زر رو بدونی!حرفهایم باپدر نیمه کاره ماندواز اتاق خارج شدم*همایون رو دیدم که کتاب به دست داشت از خانه بیرون میرفت اما طوری به من نگاه کردکه احساس کردم همه ی حرفهای مراشنیده است وبعدهافهمیدم که حدسم اشتباه نبوده!......دوروز بعدساعت10صبح ازخواب بیدار شدم وخواستم توی حیاط پرازدرخت خانه مان قدم بزنم که پدرم رادیدم که زیر سایه یکی از درختها دارد باهمایون حرف میزند*باهردوی انها سلام وعلیک کرمو چرخی توی حیاط زدم وبرگشتم داخل ساختمان تا صبحانه بخورم مادر طبق معمول روزهای سه شنبه به خانه ی خاله ام رفته بودوصبحانه رو مستخدم خانه برایم اماده کرد*هنوزازسرمیز بلند نشده بودم دیدم که پدرنیزبرای خریدن روز نامه ازخانه خارج شد*داشتم آخرین لغمه رومیخوردم که درست لحظه ای که مستخدم جاروبرقی رو روشن کرد ناگهان دیدم یک جوان با چهره وقیافه وتیپ عجیب وغریبی وارد اتاق شدیک شلوارک کوتاه وقرمز وزرد پوشیده بود*موهایش رو از پشت به صورت مسخره ای دم اسبی کرده بود*یک پیراهن به رنگ بنفش تند برتن داشت وتوی گردنش نیز یک پلاک انداخته بودکه یک عقرب خشک شده بود *سپس آمد جلوی من زانو زدوبالحن مسخره ای گفت(سلام بربانوی شبها ونیز.....آیااین پیراهن من که متعلق به سزار سوم است واین شلوارک که مال ملیجک ناصرالدین شاه است واین مدل موی سر که از سگ مایکل جکسون تقلید کرده ام  در شان مردی که قرار است همسر سرکار علیه بشه هست؟؟؟)جوان مسخره داشت همونطور میگفت که لحظه ای به چهره ش دقیق شدم ویک مرتبه گفتم(

آقاهمایون شمایی؟)وبدون اینکه منتظر جواب باشم زدم زیر خنده باورم نمیشد که همایون دانشجوی سال دوم حقوق خودش رو به این سرو وضع درآورده باشه!همین طور داشتم میخندیدم که اواین بار بالحن خودش به آرامی گفت(حق داری بخندی .....اما این خنده رو باید به خودت بکنی....باید به افکار مضحک خودت بخندی)*اولین بار بود که همایون داشت بااین لحن بامن حرف میزد*وادامه داد(میدونم حق ندارم به عنوان یک بچه باغبان بادختر ارباب این طوری حرف بزنم ....اما چون این آخرین گفتگوی من باشماست زدم به سیم آخر!بله ژاله خانم ....خودم رو به این قیافه دراوردم تا بهتون نشون بدم که چه ایده آلی تو ذهنته ولی من بااینکه عاشقتم همین الان ازاین خونه میرم ودیگه هم برنمیگردم ...امامتاسفم که تو حتی قدرت این تشخیص رو نداری که بتونی بین یک عشق صادقانه مثل عشق من رو بااون کسایی که بخاطر موقعیت پدرت خودش رو عاشق تو جلوه میدن فرق بزاری!)همایون اینها رو گفت وازاتاق خارج شد.چند لحظه ی اول خیلی عصبانی بودم اما بعدا آرام شدم*این اولین بار بود که یک نفر این طور بی پرده مرا به رخ خودم میکشید....ناگهان یاد همه ی این سالها افتادم که کنار همایون بزرگ شده بودم واز او جز احترام ونجابت چیزی ندیده بودم....بعدیاد حرف پدرافتادم که گفته بو تو زرگرنیستی که.......داخل حیاط شدم همایون رادیدم که چمدان به دست دارد از آقا فتاح که بسختی اشک میریخت خداحافظی میکند*میدانستم که باید کاری بکنم*همان لحظه باید انجام دهم ...همایون جلوی در رسیده بودکه او راصدا کردم*رویش راکه برگرداند گفتم(میخواستم بگم توبااین لباسهای خودت خیلی خوش تیپ تری.ساک که ازدستش افتادمن هم سرم روپایین انداختم!....امروز که سه سال از ازدواجم با همایون میگذره تمام تلاشم اینه که قدر این گوهر رو بدونم!همایون طلاییه که نصیب من شده!*من روز خویش را *       *باآفتاب روی تو *       *کزمشرق خیال دمیده است*                 *آغازمیکنم*                    *من باتومینویسم ومیخوانم*                              *من باتو راه میروم حرف میزنم*                 *واز شوق این محال که دستم به دست توست*           * من جای راه رفتن* پرواز میکنم*                                                                                     ILOVEyou                                             atefe

<!--[if gte mso 9]> <w:LsdException Locked=


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 22:26 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست


چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست


از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام


ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

 

ساده نیست...!

 

 

من بودم



تو



و یک عالمه حرف...



و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!



کاش بودی و



می فهمیدی



وقت دلتنگی



یک آه



چقدر وزن دارد...


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 22:25 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

زندگی‌ همین است


هر خاطره غروبی دارد...


هر غروبی خاطره ای...


و ما جایی‌ بینِ امید و انتظار...چشم می‌کشیم تا روزگار مان بگذرد


گاهی‌ هم فرق نمیکند چگونه...


فقط بگذرد

 

همدم

 

شریکم با تو در این درد،منم مثل تو غم دارم



منم محتاج لبخندم،منم دستاتو کم دارم



از این بازی طولانی،منم مثل تو دلگیرم



منم با عشق درگیرم،منم بی عشق میمیرم!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 22:24 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

این روزها



آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست



که رخت های دلتنگیم را



فرصتی برای



خشک شدن نیست ...!

 

 

هوایت که به سرم می زند



دیگر در هیچ هوایی ،،،



نمی توانم نفس بکشم !



عجب نفس گیر است



هوایِ بی تو بودن ...!


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 22:24 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

من اگه خدا بودم ...!



اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم ...!



نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم ..!



چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..

 



رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.

خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!


برچسب‌ها: